بارالها ! ... قلبم را از وحشت آفریدگانِ بدت بپوشان، و انس به خود و دوستان و فرمانبرانترا به من ببخش . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
به دیدارم بیا

بیستم آذر

حس میکنم همه فصل‌ها پاییزه. چرا این پاییز لعنتی تموم نمیشه. دیروز از هق‌هق گریه ازپا دراومدم. موندم اینهمه اشک رو ازکجا آوردم. جای اشکهام روی پوست صورتم سوخته و گاهی گوشه چشمام می‌سوزه. خوب که فکر میکنم می‌بینم من قربانی سعادت یک فامیل شدم. چقدر راحت تصمیم گرفتند که باشم و به همون راحتی تصمیم گرفتند که نباشم. کی میدونه که من چی کشیدم. که چه تحقیر بزرگی رو به دوش کشیدم و سوختم و برای رها شدن از ترحم بی‌مورد دیگران سالهای تنهایی رو به جون خریدم و آه و ناله و نفرین والدینم همیشه پشت سرم بود.

رخساره به حرف زدن ادامه میداد و با هرکلمه حس میکردم جسم سنگینی به سرم برخورد میکنه. سرم به دوران افتاده بود. نگاه خاکستری رنگش رو می‌دیدم که رنج عظیمی رو توی خودش پنهان کرده بود. حس کردم توی اون لحظه توی دهانه یک آتش‌فشانم که در حال فعال شدنه. دست‌وپام یخ کرد و با به یادآوردن اون روز تمام بدنم به لرزه افتاد. و او حرف میزد :

- ((روزی که تو پاتو از زندگی‌مون گذاشتی بیرون، روبیک علناً نابود شد. چندروز بعدش ازیک دانشگاه کانادایی جواب نامه اومد. اما روبیک از رفتن سرباز زد. به دست‌وپام افتاد و التماس کرد. گریه کرد که اجازه بدم تو برگردی. اما باید میرفت. من یک‌عمر همه هستی‌ام رو خرج کرده بودم که روبیک پربکشه. حالا مرغ‌خونگی شده بود و می‌خواست بمونه. هیچوقت فکر نمی‌کردم که رفتن تواینقدر تاوان سنگینی داشته باشه. دوماه از طلاقتون میگذشت که یکروز دیدم خیلی افسرده است. ازاون روز نه نگاهم کرد و نه باهام حرف زد. مثل شمعی بود که روزبه‌روز آب میشد. کم غذا میخورد و خیلی می‌خوابید. تلاش‌های من بیهوده بود. چینی وجود روبیک ترک برداشته بود. یک شب خوابید و فرداش دیگه نتونست از رختخواب پایین بیاد. از اون به بعد روبیک دیگه هرگز نتونست روی پاهاش بایسته. همه ترسم ازاین بود که روبیک به دردپدرش دچار شده باشه و عاقبت هم معلوم شد که ناقل اون بیماری بوده و به دلیل تحریک و شوک شدید روحی باعث شده که بیماری بروزکنه. تمام ماهیچه‌های بدنش در عرض کمتراز چندماه تحلیل رفت به طوریکه حتی غذای توی دهنش رو نمی‌تونست کنترل کنه. ما فقط تونستیم چندهفته توی خونه نگهش داریم. بیماری بقدری سریع پیشرفت کرد و تمام نتش رو گرفت که ما مجبور شدیم اونو به بیمارستان منتقل کنیم. تنها امیدش دیدن دوباره تو بود. گاهی فقط تکرار میکرد مینو منو ببخش.

توی همین زمان بود که به توصیه دکترهاش دنبال تو بودیم. واسه خانواده‌ات پیغام فرستادم که باید ببینمت. گفتن که ازت خبر ندارن. فکرکردم بخاطر دلخوری که ازما دارن این حرف رو میزنن. مدت دوماه مأمور گذاشتم سرکوچه که تو رو موقع بیرون رفتن از خونه ببینن. اما تو یه قطره آب شده بودی و رفته بودی توی زمین.))

هق‌هق گریه کلامش رو قطع کرد. من بهت‌زده فقط نگاه میکردم. باید تاته ‌حرفهاش میرفتم. ناباوری سرتاپای وجودم رو گرفته بود. با خودم گفتم داره دروغ میگه. مگر همین چندروز پیش نبود که روبیک رو دیدم. با ماشین خودش منو تاهتل رسوند. مشکوک نگاهش میکردم. مغزم به شدت کار میکرد. امکان نداشت حرف‌هاش حقیقت داشته باشه. این همه دروغ برای چی.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:25 عصر     |     () نظر